در زمانهای خیلی دور مرا با سفینه و یک آدم رباطی داخل یک سفینه گذاشتند تا سفر دور درازم را شروع کنم
در آنزمان فقط دوسال داشتم این آدم رباطی که من اورا ایکسی صدا می کردم
از من در طول سفرم مراقبت می کرد
آنها هدفشان از فرستادن من به فضا این بود که من آدم فضایی شوم
در طول سفرم که 80 سال نوری طول کشید
هرگز آدم زمینی ندیدم و فقط خودم را می دیدم
و فکر هم نمی کردم ادم دیگری نیز وجود داشته باشد
چون یکسال بعد ارتباط زمینیان با من قطع شده بود و هرگز این ارتباط وصل نشد
موجودات فضایی زیادی دیدم اولین کسی بودم که وارد سیاهچاله شدم وقتی وارد انجا شدم دیدم اینجا دیگه کجاست هر انچه سیاه چاله بلعیده بود انجا بود
موجودات فضایی که دیدم شباهت بسیار زیادی به انسانها داشتند
البته وقتی به زمین برگشتم صد هزار سال از آنزمان گذشته بود وقتی گفتم از فضا آمدم همه تعجب کرده بودند
آنها می گفتند در صد هزار سال پیش
سفینه ای با دو سرنشین یکی بچه دوساله و یک رباط به فضا رفت و دیگر بر نگشت
تو پس همان هستی
من هم خاطرات سفرم را تعریف کردم
سیارات زیادی دیدم که به همنوعان من شباهت داشتند یک سیاره دیده بودم که فقط دو نفر در آن زندگی می کردند
یک سیاره دیدم که ظاهرا هیچکس و هیچ چیز نبود ولی بعدها فهمیدم انسانهایی در انجا زندگی می کنند که من با چشم انسانی زمینی آنها را نمی دیدم
انها یک چشم مخصوص خودشان را دادند تا توانستم آنها را ببینم