داستان روباه و خروس به دختر نازم لورا جون دختر سه ساله ام - Armin3D.com

داستان روباه و خروس به دختر نازم لورا جون دختر سه ساله ام

در بخش سرگرمی — admin @ 6:05 pm November 25, 2011

یک روز روباهی یک خروس زیبا را دید تاجی بر سر و منقاری زیبا با بالهای رنگین و پر بسیار رنگارنگ و خوشرنگ

روباه خیلی گرسنه اش بود و تصمیم گرفت هر جور شده خروس را بخورد

ناگهان فکری به سرش رسید رفت پشت بوته ای که خروس در همان نزدیکی بود مخفی شد

و شروع کرد به گفتن اینکه الان که به خانه ام بروم ان جوجه را که امروز شکار کردم

می خورم ولی قبل از اینکه به خانه ام که نزدیک یک درخت انجیر است بروم

یک کاری دارم انجام بدهم بهتر است جوجه دوم را هم شکار کنم و هر دو را بخورم

خروس با خودش گفت چه خوب من منتظر می مانم تا هر دو تا جوجه را نجات دهم

روباه زودتر به خانه اش رفت و می دانست که خروس برای نجات جوجه حوصله اش سر می اید و به لانه روباه می اید

و با خودش می گوید حالا اولی را نجات دهم دومی را هم در یک فرصت دیگر

روباه خودش را زودتر از خروس به لانه اش می رساند

و منتظر می ماند تا خروس بیاید

این خروس نیز چون قبلا از این کلک ها زیاد خورده بود

وقتی نزدیک کلبه شد الکی پای خودش را گرفت و گفت اخ پام چقدر درد می کند

نمی توانم راه بروم

روباه تا این حرف را شنید نزدیک خروس امد و گفت ای خروس قشنگم می خواهم تو را بخورم

و کلک من کارساز شد

و هیچ جوجه ای در لانه ام نیست

حالا بگو کجایت را اول بخورم

خروس گفت به من رحم کن مرا نخور

روباه گفت بگو زود

خروس گفت پس من را اینجا نخور اجازه بده

هر جا که من گفتم مرا بخور

روباه قبول کرد

خروس رفت نزدیک یک چاله و خودش جلوی چاله نشست

به روباه گفت مرا بیا بخور

مرا شکار کن

روباه گفت نیازی نیست عزیزم تو را شکار کنم ارام ارام می ایم

و تو که نمی توانی راه بروی تو را گاز می گیرم و می خورم

روباه از بس مغرور شد

چشمانش را بست و به طرف خروس امد

وقتی امد خروس رابگیرد

خروس کمی انطرفتر رفت و روباه به داخل چاله افتاد

و خروس به روباه گفت بر کلک برو حقه باز تو میخواستی مرا بخوری اخ واخ شاخ هاهاها

روباه گفت مرا از چاله بیرون بیاور

خروس گفت می روم تا کمک بیاورم

و رفت پشت سرش را نیز نگاه نکرد

در همان لحظه پیرمردی از انطرف می گذشت دید صدای ناله از چاله می اید

نگاه کرد دید روباه است

دلش به رحم امد

روباه را بیرون اورد

روباه گفت ای پیرمرد ممنون که مرا نجات دادی حالا چون من یک روباه هستم و ذاتم خوردن تو است

پس تو را می خورم

پیرمرد

گفت فکر نمی کنم بتوانی به سگ  توسکا خال خالی ام نگاه کن روباه از ترس دمش را رو کولش گذاشت پا به فرار گذاشت

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید

ای دختر عزیزم خوابیدی

لالا کن مامان فدات بشه

شب بخیر لورای عزیزم

 

 

خروس ب

نظرات

فعلا نظری ثبت نشده است

RSS نظرات برای دنبال کردن نظر ها.

امکان نظردهی در مورد این مطلب وجود ندارد

Powered by Armin3D.com™ © 2004/2024 - All Rights reserved ® - Contact us