این داستان زندگی سیما و سعید است 2 تا عاشق 2 تا دلداده سیما میگه یه عروسک یه ستاره یه گلم که سعید و سیا روزهای خوب روزهای بد میخوام نگام کنی سعید میگه تو عزیزم یه روزی از جاده غم اومدی بدیدنم حالا من دورو برت پر میزنم که بگم که من منم این یک داستان است و واقعیت نداره خوبی این داستان ایناست که تکراری نیست و همه لحظات ان جدید و از اندیشه یک انسان در همین امسال و همین ماه و همین روز و همین لحظه که در ماه ابان هستیم نوشته می شود و شما احتمال داره اولین نفری باشید که این داستان را می خوانید این داستان به صورت شعر هم برای قشنگتر شدن استاده شده است اندشه یک انسان امروزی است ممکن است این نوشته ها برای نسلهای بعدی هم جالب باشد ممکن است نباشه یه روزی که سیما برای رفتن به کلاس درس به دانشگاه رفته بود چشمش به سعید افتاد و سعید هم به سیما نگاه می کرد هر 2 تا تنها بودند و برای پیدا کردن همسر اینده تلاش می کردند انها با هخم اشنا شدند و پس از مدتی با هم اشنا شدند هر 2 تا دکتر شدند و مطب باز کردند عجب روز تو را دیدم عجب روز تو را پسندیدم در انروز جشن تولدم بود و من شدم 20 ساله تا تو را ببینم هر ساله خواهش می کنم تشویق نکنید خجالت می کشم این داستان ادامه دارد اگر شما نظری در مورد این داستان فوق العاده زیبا دارید بزارید …….
سعید و سیا روزهای خوب روزهای بد
Comments Off on سعید و سیا روزهای خوب روزهای بد
نظرات
فعلا نظری ثبت نشده است
RSS نظرات برای دنبال کردن نظر ها.
امکان نظردهی در مورد این مطلب وجود ندارد