زندگی افسانه عشقش و تیمور - Armin3D.com

زندگی افسانه عشقش و تیمور

در بخش موفقیت — admin @ 9:54 am April 16, 2012

افسانه دختری بود زیبا با چشمانی ابی رنگ و بسیار خوب و مهربان که پدر و مادرش را خیلی دوست داشت از بس که دختری با ادب بود از همان سن 15 سالگی برایش خواستگار می امد

دختری بود با ارزوهای بزرگ دنبال شوهری بود از ان شوهرهایی که با اسب سفید می ایند مرد ایده ال او قد بلند شیکپوش

خوش اخلاق و تقریبا پولدار افسانه خودش از خانواده تقریبا متوسط بود هنرهای خیاطی و اشپزی و نقاشی را بلد بود

او یک خواهر و سه برادر داشت

خانوادهای بودند گرم و صمیمی یکی از یکی مهربانتر و دلسوزتر

روزها یکی پس از دیگری می گذشتند تا اینکه او به سن 18 سالگی رسید در این سن عاشق مردی شد که 5 سال از او بزرگتر بود مردی که

هم پولدلر بود هم خوشتیپ بود و هم سرشناس و انها وقتی همدیگر را دیدند یک دل نه صد دل عاشق هم شدند

تا اینکه 3 سال از زمان عشق و عاشقی انها گذشت

افسانه روز به روز زیباتر می شد تا اینکه قصه تلخ جدایی کم کم چهره خود را به این 2 جوان نشان داد مانند همه کسانی که

این قصه تلخ را داشتند و تجربه کردند

کم کم اعضای خانواده فهمیدند که افسانه از یک چیزی رنج می برد

افسانه دیگر ان افسانه قبلی نبود یک روز مادرش به او گفت چی شده به من بگو عزیزم شاید بتوانم کمکی کنم

افسانه گفت عشق من با اینکه مرا خیلی دوست دارد و من نیز او را ولی مجبور است مرا ترک کند مادر گفت افسانه جان هر چی تو بخواهی

به ان مرد بگو بیاید خواستگاری ما موافقت می کنیم این که ناراحتی ندارد خیلی هم خوشحال می شویم

افسانه گفت او هم می خواست همین کار را بکند

به پدر و مادرش گفت من دختری را دوست دارم که بسیار خوب است و ما همدیگر را خیلی دوست داریم

پدر و مادرش پرسیدن از کدام خانواده هستند

ان هم خانواده ما را معرفی کرد ناگهان انها خشمگین شدند تو می خواهی با این خانواده وصلت کنی انها در حد و اندازه ما نیستند

ولی پدر ان دختر خیلی خوب است حتی خانواده شان نیز خوبتر انها گفتند اگر با ان دختر ازدواج کنی دور ما را خط بکش

و بعدش او به من پیشنهاد داد اگر تو بخواهی من حاضرم پدر و مادرم را ترک کنم و با تو ازدواج کنم

اما من به اون گفتم خانواده ات مهمتر است من نمی خواهم مزاحم انها شوم انها برایت زحمت کشیدند

هر کاری کرد من قبول نکردم و برای همیشه ما از هم جدا شدیم

چند سال گذشت برای افسانه در این مدت سه سالی که با دوستش بود خواستگاران زیادی امد  همه را به خاطر عشقش جواب رد داده بود

حالا دیگر افسانه به سن 24 سالگی رسیده بود و مدتی بود که دیگر خواستگاری که مناسب او باشد نمیامد

تا اینکه یک خواستگار امد این خواستگار کارمند بود ولی افسانه او را زیاد دوست نداشت ان مرد هم همسنطور اصلا کلاس انها با هم نمی خورد افسانه دختر رویاها بود

پر از شور و نشاط هر چند با از دست دادن عشقش دیگر مانند گذشته نبود غمی در چهره اش موج می زد

ولی ان مرد بی احساس مانند مردهایی که فکر می کنند بر اساس انجام وظیفه باید زنی را بگیرند و ازدواج کنند

وقتی که این خواستگار با پدر و مادرش امدند تا از افسانه خواستگاری کنند اعضای خانواده همه تعجب کرده بودند ایا واقعا افسانه می خواهد با این مرد ازدواج کنند

هیچ گرمی هیچ عشقی هیچ نشانه ای از عشق و علاقه دیده نمی شد

افسانه نه با میل و اشتیاق بلکه دیگر برایش فرقی نمی کرد با کی ازدواج کند عشق چه کارها که با ادم نمی کند

افسانه با تیمور ازدواج کرد و چون می خواست کسی متوجه نشود که او قلبش پیش دیگری است بنابراین وانمود کرد که به زندگی اش اهمیت می دهد این موضوع

از دید برادرش و خواهرش نمی توانست پنهان بماند

چون افسانه کم کم داشت عوض می شد ان دختر که به زیبایی سوفیالورن بود و از الیزابت تایلور نیز قشنگتر بود کم کم چهره پر فدوغ خود را از دست می داد

افسانه خود را بدست سرنوشت سپرد

تیمور یک بچه روستایی بود که به خاطر اختلافی که پدر و مادرش از هم داشتند همراه مادرش به شهر امد و خانه ای را در همسایگی خانه افسانه اجاره کردند و چون در انزمان حصاری و دیواری بین خانه ها نبود

می توانستند خانواده ها یکدیگر را ببینند بنابراین تیمور افسانه را هر روز می دید

تیمور فقط یک چیز جالب داشت یکی اینکه چشمان ابی داشت مانند چشمهای افسانه و لی ظاهری خشن داشت چون کارمند بود توانست دل مادر افسانه را بخرد

بین این دو نفر هیچ اثری از عشق نبود هیچ اثری از دوست داشتن و محبت نبود این یا سرنوشت بود یا نوعی اجبار  که بر افسانه تحمیل می شد

در انزمان اگر دختری سنش از 25 به بالاتر می رفت می گفتند ترشیده یا اینکه خواستگاری ندارد

وقتی انها ازدواج می کردند برادرش دلش سوخت و گویی می دانست که چه سرنوشت شومی در انتظار افسانه است ولی چون کسی به حرف برادرش توجه نمی کرد

مجبور بود دم نزند و ساکت باشد و فقط می گفت یعنی خواهر نازنینم دارد با این مرد ازدواج می کند یادش می امد که خواهرش چه خواستگاران خوب مهندس دکتر بازاری

که همه انها از تیمور چندین برابر بهتر بود ازدواج نکرد ولی پافشاری و اصرار خانواده که کم کم به هم علاقمند می شوید

حالا دیگر دیر شده بود

افسانه هر چی طلا و جواهر داشت هر چه پول پس انداز کرده بود  یک ماشین خارجی بنز خرید و زیر پای شوهرش گذاشت شوهری که اگر الاغ به او می دادند بهتر دوست داشت تا

اینکه یک ماشین اخرین سیستم انزمان

حالا دیگر دختران خیلی عاقلتر شدند و به هیچ عنوان حاضر نیستند با هر کسی ازدواج کنند چون دو چیز دز زندگی خیلی مهم است ازدواج و کار

شوهرش فکر کرد عجب جای باحالی امده زن گرفته دیگر نمی دانست افسانه چون عقده سرکوب شده ای داشت

با این کار می خواست به پدر و مادر عشق قبلی اش نشان دهد که ما هم پولداریم در حالی که برای یک ثروتمند فرقی نمی کند که افسانه حالا پولدار است یا نه

خلاسه انها بعد از یکسال صاحب یک فرزند شدند و همانجور که قابل پیش بینی بود بعد از گذشت 6 ماه از ازدواج انها دعواها شروع شد و ان خوشبختی قبل از ادواج

تبدیل به یک خانه وحشت شده بود

خانواده افسانه ابرو داشتند ولی خانواده تیمور نه چون پدر تیمور بعدها که متوجه شدند 7 بار ازدواج کرده بود ویکی یکی طلاق داده بود

بعد از ان بود که ان خانواده دیگر لحظه ای طعم خوشبختی را نچشیده و اگر هم لحظاتی شاد بودند دوامی نداشت

انها بارها تصمیم گرفتند جدا شوند ولی هر بار این کار انجام نشد تا اینکه بچه هایشان که حالا تعدادشان به 3 نفر رسیده بود بزرگ شدند و حالا افسانه ان دختر ریبای مشرق زمین

ان دختر رویاها به غروب خورشید نزدیک و نزدیکتر می شود و ان خانواده ای که با شروع ازدواج افسانه انها نیز کمی سر خورده شدند و بسختی جایگاهی برای خودشان پیدا کردند

و نتیجه گیری این داستان این است کسی را که دوستش نداری ازدواج نکن از لحاظ فرهنگی تقریبا به هم نزدیک باشند و پر از شور و شوق و علاقه فراوان که تنهایی بهتر از ازدواج نسنجیده است

ایا کسی هست که او نیز مانند افسانه چون شمعی سوخته باشد

حالا افسانه خوشبختی را برای فرزندانش می خواهد

و همه کار برای فرزندانش انجام داد ولی نباید در محبت کردن افراط می کرد چون بهتر می توانست نتیجه می گرفت نباید برایش ماشین بنز می خرید چون تیمور خیلی زود بنز را فروخت و پیکان خرید

و تیمور اصلا به جایگاه بالاتر فکر نمی کرد

چون تیمور هیچ احساسی و انگیزه ای به زن نداشت

 

 

نظرات

فعلا نظری ثبت نشده است

RSS نظرات برای دنبال کردن نظر ها.

امکان نظردهی در مورد این مطلب وجود ندارد

Powered by Armin3D.com™ © 2004/2024 - All Rights reserved ® - Contact us