هنوز هم خاطره ان سفر به یادم هست اول تابستان بود و ما خانوادگی و دوستان فامیلی خانواده سوار بر مینی بوس کوچک که به رنگ ابی بود
و یک نوار سفید رنگ به دورش بود
اماده شدیم تا به طرف شیراز برویم
در این مسافرت8 زن و 6 مرد و 6 نفر هم بچه از سن 4 سه ساله تا 13 ساله بودیم به راه افتادیم
هر چند ساعت بدلخواه راننده توفق می کرد تا دور هم باشند و چای میوه و هندوانه بخورند وقت نهار که می شد بین راه هر جا که درختی بود و کمی هم خلوت ابی بود
برای نهار که معمولا خودمان درست می کردیم می خوردیم نهار اول را معمولا قبل از حرکت در خانه درست می کردند
و هر فامیلی با خودش غذایی می اورد
و ما بچه ها نیز با توپ فوتبال بازی می کردیم و بعضی وقتها نیز ان بچه ای که بزرگتر بود سر به سر بچه کوچکتر می گذاشت
صدای ضبط و رادیو نیز روشن بود در بین راه اگر هم مسافری دست نگه می داشت نه به خاطر پول و کرایه بلکه بیشتر بخاطر یک همصحبتی جدید
او را سوار می کردیم و بیشتر وقتها نیز یک یا دو صندلی نیز خالی بود
از تونل که ماشین رد می شد خیلی کیف می کردیم مخصوصا تونل اگر درازتر بود
شب را نیز در نزدیکهای یک ابادی می خوابیدیم و حتی در بعضی از شهرهای خیلی کوچک که بیشتر به دهات شباهت داشت تا به یک شهر
حمام عمومی می رفتیم ان موقع تعداد ماشین خیلی کم بود و جاده ها نیز باریک بود و بیشتر ماشینها کادیلاک بنز ب ام و
تویوتا و پیکان و شورلت فولکس و کم و بیش در جاده ها اسب با ارابه دیده می شد
رنگ لباسها شادتر بود و کسی به فکر پول در اوردن بیشتر نبود همین اندازه که خوش باشند و امورات زندگی بگذرد کافی بود
و مردان نیز بیشتر با کراوات بودند
وقتی به نزدیکی شیراز رسیدیم به تخت جمشید و پاسارگاد رفتیم یک خانمی که با دوستش داشتند قدم می زدند یک چتر سفید داشتند و لباس خانم نیز سفید بود مانند لباس عروس
ولی دامن ان خیلی کوتاه بود شاید مدل ان در انزمان مینی جوب بود
ان دختر یک نگاهی به من انداخت و یک لبخندی زد که نشان می داد فهمیده که من دارم از دیدنش لذت می برم
لذتش بیشتر به خاطر ان چتری که داشتند چون بارانی نبود و هوا کاملا افتابی بود
البته الان دیگر می دانم که نمی خواست سیاه شود و افتاب پوستش را بسوزاند
تخت جمشید و پاسارگاد چه با شکوه بود رفتن به شیراز مانند این است که کسی الان به پاریس برود
وقتی به شهر شیراز رسیدیم انجا برای اولین بار فالوده شیرازی خوردیم و چقدر هم خوشمزه بود انجا با پسرهای انجا فوتبال بازی گل کوچک کردیم واسم یک نفر اکرم بود اولش فکر کردم اکرم یک دختر است
ولی بعدش فهمیدم که نه اینها اسم اکرم را روی پسر نیز می گذارند
بعد از یک ماه دوری از خانه و کاشانه به شهر خودمان می امدیم و این مدت را در مسافرت بودیم دوباره روز از نو کار تلاش و درس و تفریح باقیمانده تابشتان با فیلمهای انزمان
ما هر سال به با همین مینی بوس به شیراز اصفهان و تبریز می رفتیم تا اینکه انقلاب شد و ماشین فروخته شد و دیگر از مسافرت به انصورت خبری نبود و زندگی همچنان ادامه دارد…