یکی بود یکی نبود یک روز یک دختر به جشن تولد یکی از دوستانش به نام ناتاشا رفت
توی این جشن تولد هر کسی یک کادو و هدیه برای ناتاشا خریده بود که گران قیمت بود
اما این دختر ناز و خوشکل کادویی را که خریده بود خیلی ارزان بود
و خیلی خجالت می کشید که ان کادو را به ناتاشا بدهد
ان شب هوا خیلی مهتابی بود و این دختر با خودش گفت حالا کادوی مرا باز می کنند
و می بینند که خیلی ارزان است و من خجالت می کشم
وقتی این دختر زیبا از پنجره به اسمان نگاه کرد
مهتاب خانوم را دید که یبه او لبخند می زند
و به ان دختر زیبا گفت چون تو خیلی دختر خوبی هستی
نگران و ناراحت نباش الان دختر شاه پریان رو می فرستم یک کادوی گرانقیمت در داخل جعبه ات بزارند
وقتی ناتاشا در جعبه کادو ی ان دختر زیبا را باز کردند
همه با هم از تعجب گفتند وای چه عروسک زیبایی چون اون عروسک خیلی شباهت به دختر شاه پریان داشت
که بچه ها تو قصه ها شنیده یا دیده بودند
و ناتاشا ان دختر را به گرمی بغل کرد و از ان تشکر کرد رزا هم خندید و خیلی خوشحال شد
و به مهتاب نگاه کرد مهتاب خانم هم خندید و یک چشمک به رزا زد